پلاک

پلاک

♥️سلام خوش اومدید به وبلاگ پلاک ♥️
اینجا دلنوشته مینویسم
و هر چی که مینویسم واقعا بهش ایمان دارم
یک باورقلبی از ته ته قلبم
برای دل خودم مینویسم و
میدونم که حقی که شهدا بر گردن ما دارن با نوشتن درموردشون ادا نمیشه اما به نظرم کمترین کاری که میتونم انجام بدم همینه
نوشته هام شاید تکراری باشن اما
به نظرم ارزش تکرار شدن رو دارن

ان شاءالله که بتونیم راه شهدا رو ادامه بدیم و مورد شفاعتشون قرار بگیریم

التماس دعا

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۱۸ خرداد ۹۸، ۱۶:۰۲ - 00:00 :.
    :)
  • ۹ خرداد ۹۸، ۱۷:۵۰ - 00:00 :.
    +++++
پیوندهای روزانه

سلام دوستان خوبم به وبلاگ پلاکــــ  خوش آمدید.

امیدوارم از این وبلاگ خوشتون بیاد.

نظر یادتون نره.

یا علی .




           نه پلاک شناسایی دارم..
           نه رمز شب را می دانم..
           نه راه برگشت را می شناسم
           آواره میان گناهان مانده ام
           شهدا اگر به دادم نرسید
           ازدست رفته ام...


           اللهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک

روزهایم یڪ بہ یڪ می‌گذرند !
حال و روزم خنده دار است ...
پر شده ام از ادعــــا !
دم ‌از شهــدا می‌زنم ...
بہ خیال خودم شهیـــد خواهم شد
خوشـا بہ حالشان
بدون ادعــــا شهیــد شدند
بُعد فاصلہ ام با شهــدا بیداد می‌ڪند !

 

شهدا نگاهی به حالم کنید



در هیاهوے این شهرِ آلوده‌ هوا !

که نه دستت به مشـــــهد می‌رسد
نه به کـــــربلا
نه به نـــــجف
و نه حتے به قم !

دنج ترین جا
براے پر کردن خلا قلبت❤️
همیـن‌ جاست ..

جایے کنار شـــــهدا ..
آن هم از نوع گـــــمنام 🌷!

اینجا بےاختیـار خـم می‌شود پاها ..
اشک مے ‌ریزد چشم‌ ها 😭...
حاجت مے خواند لب ‌ها ...


یـادشون‌‌ بـا‌ ذڪـر‌ صـلـوات
مــدیـون‌‌ شــہداییـــم

اللهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک

❁﷽❁





این جـ‌هان را بےبهاری تا بہ ڪے
شیـعیـان را بیـقرارے تا بہ ڪے

ڪے میایـے با ڪدامیـن قافـلہ
مهدیا چشم انتـظارے تا بہ ڪے

🌻اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج 🌻


_ شنیدم شما بچه شیعه ها شهادت آرزوتونه

+ نه

_ نه؟!

+ شهادت ارزومون نیست.

_ پس چی؟

+شهادت هدفمونه .





دیروز شیطان را دیدم❗️ در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می‌فروخت. ❗️

مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند❗️
.
توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،‌ دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ... هر کس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد.

 بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را. بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را.

شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد. حالم را به هم می‌زد.

انگار ذهنم را خواند❗️موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم،‌فقط گوشه‌ای بساطم را پهن کرده‌ام و آرام نجوا می‌کنم.

‼️ نه قیل و قال می‌کنم و نه کسی را مجبور می‌کنم چیزی از من بخرد. می‌بینی! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند.

جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیک‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اینها فرق می‌کنی.تو زیرکی و مومن.❗️

زیرکی و ایمان، آدم را نجات می‌دهد. اینها ساده‌اند❗️ و گرسنه.❗️ به جای هر چیزی فریب می‌خورند.

از شیطان بدم می‌آمد. حرف‌هایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت....

ساعت‌ها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه‌ای عبادت افتاد که لا به لای چیز‌های دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.

❗️با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد❗️. بگذار یک بار هم او فریب بخورد.

به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود‼️. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت.❗️ فریب خورده بودم، فریب.

دستم را روی قلبم گذاشتم،‌نبود‼️ فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته‌ام.

تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم.
 می‌خواستم یقه نامردش را بگیرم.

 عبادت دروغی‌اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم.

 به میدان رسیدم، شیطان اما نبود.

آن وقت نشستم و های های گریه کردم.

 اشک‌هایم که تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را.

و همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم.


 به شکرانه قلبی که پیدا شده بود .